سفارش تبلیغ
صبا ویژن





 

 

 

 





خداوند، دوست دارد که بنده اش درباره گناه بزرگ از او [بخشش] بخواهد، و بنده ای را که گناه کوچک راسبُک شمارد، دشمن می دارد . [امام صادق علیه السلام]

:: خانه

:: مديريت وبلاگ

:: پست الكترونيك

:: شناسنامه

vدرباره من

lovlyworld

F . Taghavi
شب تنهائی من‏‏‍‏ بر هجوم تن دیوار اتاق میکوبد دل من تنگ دلی است که بر اندوه دلم می نالد

vلوگوي وبلاگ

lovlyworld

v لينك وبلاگ دوستان

احسان
عاشق دلباخته
حرفهای شیرین
مشکی رنگه عشقه
دلنوشته های یاسی
پویا احسانی
عاشقان دیوانه نیستند!
رویای معین
ردپای شقایق
diplomacy
یاسین
شب و تنهایی عشق

.: شهر عشق :.
امپراتوری هخامنشیان
دکتر علی حاجی ستوده

v لوگوي وبلاگ دوستان

















vمطالب قبلي

مطالب علمی
ایام خاص
اشعار زیبا
پندهای به یاد ماندنی
عاشقانه ها
خبر

vوضعيت من در ياهو

يــــاهـو

vاشتراك در خبرنامه

 

 

:: كل بازديدها: 233749

:: بازديدهاي امروز :27

:: بازديدهاي ديروز :44

::  RSS 

::  Atom 

! وصال

پنج شنبه 89/9/18 :: ساعت 2:3 عصر

صبح زود بیدار شد از همیشه شاداب تر از همیشه خوشحال تر در آیینه صورتش را نگاه کرد هنوز آثار جوانی بر صورتش نمایان بود لبخند زیبائی زد به یاد اولین دیدارش افتاد به سمت پنجره رفت روبروی پنجره اش پنجره ای بود که اولین دیدارشان را نقش زده بود یاد چشمان مهربان او افتاد چشمانی که در اولین نگاه دلش را با خود به آسمان ها برده بود یادش می آید تازه به این محله آمده بود در حال اسباب کشی به اتاقی که انتخاب کرده بود رفت پنجده را باز کرد نسیم پائیزی موهایش را در هوا رقصاند چشمانش را بسته بود و به نوازش باد دل سپرده بود که متوجه سنگینی نگاه کنجکاوی شد چشمانش را که باز کرد او را دید پسری محجوب و خوش سیما چشمانش پر از نشاط جوانی بود ناخواآگاه به هم لبخند زدند و این اولین دیدارشان بود .

از آن روز 4 سال می گذرد و فردا روز موعود است او از سربازی بر میگردد و آخر هفته زمان عقدشان است روزی که به همه دوری ها پایان میدهد . خوشحال به آشپزخانه رفت صدای مادر را شنید که داشت کسی را دلداری میداد بعد از چند لحظه سکوت مادر به آشپزخانه آمد چشمانش خیس بود پرسید مامان چی شده ؟ مادر داستان خیانت مرد همسایه را تعریف کرد که چطور دل زنش را شکسته غرورش را لگدمال کرده و با داشتن 2 بچه کوچک با زن دیگری ازدواج کرده زن همسایه تنها توی این شهر اسیر شده و زندگی سختی در پیش رو دارد بعد یک لیوان آب برداشت و رفت و باز صدای گریه و دلداری مادر به گوش رسید .

کمی غمگین شد دلش برای زنهایی که مورد ظلم قرار میگیرند سوخت دلش برای دلهای عاشقی که به بن بست میرسند سوخت ناگهان به یاد فردا افتاد در دلش حس غروری کرد که عشق او تمام این لحظات به یادش بوده و با بی تابی به سوی او می آید با خود گفت برای من شکستی وجود ندارد و ...........

آن روز به کندی میگذشت هر چند دقیقه یکبار به سمت پنجره می رفت میدید که برای تمیز کردن اتاق در تکاپو هستند که ناگهان صدای شیون بلند شد دقت کرد آنجا چه خبر شده ؟ صدای فریاد می آمد صدای گریه صدایی که تداعی مرگ میکرد . پنجره را باز کرد دید همسایه ها به سمت خانه معشوقش می دوند مادر او را دید که به کوچه دوید موهایش را میکند و زاری میکرد . چه شده چرا اینچنین زاری میکند ؟ در اتاقش باز شد مادرش به سمت او آمد در آغوش کشیدش . همه چیز مثل یک خواب بود هیچ قدرت حرکتی نداشت در بین زاری های مادر او شنید که عشقش در راه بازگشت تصادف کرده و ............

دیگر چیزی نفهمید از هوش رفت در رویا میدید عشقش به او لبخند میزند و به او نوید وصال میدهد همان طور که بارها این نوید را داده بود در باغی زیبا با هم قدم میزنند همه جای بوی عطر گل می آید همه چیز زیباست همه چیز ............

وقتی چشمش را باز کرد در بیمارستان بود به سختی از جای برخواست بدنش بی جان بود نمی خواست باور کند آن باغ فقط یک رویا بود بعد از ترخیص به اتاقش رفت اتاقی که دیگر از پنجره اش نوری نمی آمد کمی دراز کشید اما خوابش نمی برد به یاد نوید وصال افتاد به سمت پنجره رفت به آن سمت خیابان به پنجره اتاق او نگاه کرد همه جا تاریک بود چیزی نمی فهمید فقط صدای فریاد رهگذران : برو عقب داری چیکار میکنی برو عقب .............

دیگر همه چیز تمام شد به خود آمد او را دید با همان لبخند دستش را گرفت تا از زمین بلندش کند وقتی می رفت سبک بود برگشت به عقب نگاه کرد جسمش را دید که در خون غلتیده و مردم دور آن حلقه زدند .



  • کلمات کليدي :
  • ¤نويسنده: F . Taghavi

    ? نوشته هاي ديگران()


    ! ليست كل يادداشت هاي اين وبلاگ